حباب آرزوی شکسته

ساخت وبلاگ

چه قدر که نیازمند (احتیاج/بی قرار/خواهان) به یک روز بدون تنش هستم. یک روز بدون فکر، بدون ناراحتی، بدون نگرانی. اصلا همین فردا همه رو رها کنم و از خود صبح داخل حیاط شمس العماره بنشینم. صورتم رو در مسیر باد نه چندان سخت پاییزی قرار دهم و با صدای آرام گام های اطرافیان، به خودم بیایم. به خودم بیام و ببینم چه قدر غرق فکر و خیال های رنگارنگ و بزرگ بودم. که آرزوهایم مثل یک حباب، بزرگ و بزرگ تر می شود و حالا تمام کاخ گلستان را در اختیار خودش گرفته است. نفس ی از سر خستگی می کشم و حباب منفجر می شود. حالا باران می بارد و من سعی می کنم سریع تر حرکت کنم تا بلکه بر ترس هایم غلبه کنم. هیچ راه گریزی نیست. می ایستم. دوباره به تو فکر می کنم و این بار با تمرکز و چشمانی بسته، آرام و شمرده شمرده آرزویم را می گویم...

 

"دل گرمی های تو بال های من اند؛

چیزی بگو

گاهی چنانم بی تو که عبور سایه ای از کنارم نگرانم می کند."

شمس لنگرودی

 

پ.ن. صدای من را می شنوی؟ هنوز حرف های کم طاقتی من، ناراحتت می کند؟ هنوز هم ‌...

جایی برای نوشتن...تنها نوشتن...
ما را در سایت جایی برای نوشتن...تنها نوشتن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : amthrhf بازدید : 51 تاريخ : جمعه 28 دی 1397 ساعت: 14:42